اقیانوس غم
ما هر روز به روز هستیم-ایمان داشته باشید
 
 
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 15:20 ::  نويسنده : علیرضا


صادق هدایت که از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود، در کتاب بوف کور خود می نویسد :

در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند، این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد! و اینک؛ سی و هفت درد و عیب اساسی اجتماعی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد!

1. اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.

2. اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.

3. با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.

4. به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.

5. بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع آنها هیچ اقدامی نمی کنیم.

6. در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.

7. کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.

8. غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 14:56 ::  نويسنده : علیرضا

آيا شما به يک راننده بد، پيشخدمت بی‌ادب، رئيس پرخاشگر و يا کارمند بی‌توجه اجازه می‌دهيد که روزتان را خراب کند؟ آدم موفق کسى است که بتواند به سرعت تمرکزش را بر روى چيزهاى مهم برگرداند.
من اين درس مهم را شانزده سال پيش هنگامى که در صندلى عقب يک تاکسى نشسته بودم ياد گرفتم.
ماجرا از اين قرار بود که تاکسى ما داشت بين دو خط و به طرز صحيحى حرکت می‌کرد که ناگهان يک ماشين سياه رنگ به سرعت از پارک در آمد و جلوى ما سبز شد. راننده تاکسى به شدت بر روى پدال ترمز کوبيد و فرمان را چرخاند تا با آن ماشين تصادف نکند. صداى جيغ لنت‌هاى ترمز تاکسى بلند شد و تاکسى در فقط چند سانتی‌مترى آن ماشين متوقف شد.
راننده آن ماشين سياه رنگ با آن که مقصر بود شيشه را پائين کشيد و در حالى که به شدت عصبانى بود شروع به بد و بيراه گفتن به راننده تاکسى کرد. راننده تاکسى فقط لبخندى زد و براى او دست تکان داد و راهش را ادامه داد. من به او گفتم: «چرا چيزى بهش نگفتی؟ داشت ما را به کشتن می‌داد!»
و اين آن چيزى است که راننده تاکسى به من جواب داد و من آن را «قانون ماشين زباله» نام نهاده‌ام:
«خيلى از مردم مثل ماشين جمع‌آورى زباله هستند. همان گونه که اين ماشين‌ها زباله‌ها را از اين طرف و آن طرف جمع می‌کنند آن‌ها هم خشم، عصبانيت، کینه، عقده‌هاى جورواجور، ناکامى و رنجش را از محيط پيرامونشان در خود جمع می‌کنند. هنگامى که ماشين زباله پر شد نياز به جايى براى خالى کردن محموله‌اش دارد. اين افراد هم همين طورند و اگر به آن‌ها اجازه بدهى، بارشان را روى سر شما خالى می‌کنند. بنابراين هرگاه کسى خواست اين کار را با تو بکند فقط لبخند بزن، برايش دست تکان بده، برايش آروزى موفقيت کن و بگذار بگذرد و رد شود. از اين کار ضرر نخواهى کرد.»
اين حرف او مرا به فکر فرو برد. چند بار تا کنون اجازه داده بودم ماشين زباله بارش را روى سر من خالی کند؟ و چند بار تاکنون من هم به نوبه خود آن زباله‌ها را برداشته و روى سر مردم ديگر (در محل کار، در خانه، در خيابان) ريخته بودم؟ از آن روز بود که تصميم گرفتم به توصيه راننده تاکسى عمل کنم.
باور کنيد که هيچ چيز در اين دنيا بی‌دليل اتفاق نمی‌افتد. هرگز اجازه ندهيد ماشين زباله بارش را روى سر شما خالی کند



چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : علیرضا

پيرمردى بر قاطرى بنشسته بود و از بيابانى می‌گذشت. سالكى را بديد كه پياده بود
پيرمرد گفت: اى مرد به كجا رهسپاری؟
سالك گفت: به دهى كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت می‌ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌كنند
پيرمرد گفت: به خوب جايى می‌روى
سالك گفت: چرا؟
پيرمرد گفت: من از مردم آن ديارم و ديرى است كه چشم انتظارم تا كسى بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت: پس آنچه گويند راست باشد؟
پيرمرد گفت: تا راست چه باشد
سالك گفت: آن كلام كه بر واقعيتى صدق كند
پيرمرد گفت: در آن ديار كسى را شناسى كه در آنجا منزل كنی؟
سالك گفت: نه
پيرمرد گفت: مردمانى چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟
سالك گفت: ندانم
پيرمرد گفت: چندى ميهمان ما باش. باغى دارم و ديرى است كه با دخترم روزگار می‌گذرانم
سالك گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پيرمرد گفت: اى كوكب هدايت شبى در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابى و هم ديگران را بازسازى
سالك گفت: براى رسيدن شتاب دارم
پيرمرد گفت: نقل است شيخى از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه می‌زد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كنى كه شيخ كرد



ادامه مطلب ...


یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 22:48 ::  نويسنده : علیرضا
من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم
به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز
به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.
من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد
هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد
و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد
حتى در دورترين فاصله‌ها.
عشق واقعى نيز همين طور است.
من باور دارم ...
که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم
که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم ...



ادامه مطلب ...


یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 14:49 ::  نويسنده : علیرضا

لباس های تنگ: کسانی که لباس های تنگ می پوشند عموماً افرادی مغرور، زود رنج، جذاب، شایسته و معقول اند.
لباس های گشاد: افرادی که لباس های گشاد می پوشند افرادی بخشنده هستند که به هیچ وجه حسود نبوده و دوستان زیادی دارند. آن ها فداکار و صادق نیز هستند.
لباس های تیره: افرادی که لباس های تیره می پوشند عموماً افرادی خودخواه و خونسرد بوده و به ندرت عصبانی می شوند و سلیقه ی خوبی در انتخاب لباس دارند.
لباس های روشن: افرادی که لباس های روشن می پوشند افرادی فداکار، صادق، مهربان شوخ طبع و عاشق صلح و صفا و آرامش هستند.
سبز:
انتخاب رنگ سبز برای لباس معمولاً نشان دهنده آن است که صاحبان آن, شخصیتی قوی و اراده ای بالا دارند. در تصمیم گیری ها خیلی محکم عمل کرده و تا حدی خود رأی و مغرورند. این افراد اعتماد به نفس بالایی دارند و در کمک به دیگران پیشقدم می شوند.
آبی:
اکثر آبی پوش ها دارای نگاهی عمیق بوده و شخصیتی حساس وشفاف دارند .این افراد به راحتی فکر و نظر خود را به دیگران منتقل می کنند و به همین نسبت شجاعت و جرأت ویژه ای هم از خودشان نشان می دهند. آنها زندگی را زیبا دیده و بیشترین تلاش را برای استفاده بهینه از آن می کنند.



ادامه مطلب ...


یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 14:46 ::  نويسنده : علیرضا

 


 

I asked GOD:
Let all my friends be healthy
and happy forever...!

GOD said:
But for 4 days only....!

I said:
Yes, let them be a
Spring Day,
Summer Day,
Autumn Day,
and Winter Day.



ادامه مطلب ...


شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 23:22 ::  نويسنده : علیرضا

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.

دختر هابیل جوابش كرد : نه ! هرگز همسری ام را سزاوار نیستی ، تو با بدان بنشستی و خاندان نبوتت گم شد...

تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی و خدا را نادیده بگرفتی و فرمانش را و به پدرت پشت كردی ، به پیمانش و پیامش نیز ...

غرورت ، غرقت كرد و دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها !

پسر نوح گفت: اما آن كه غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن كه بر كشتی سوار است .

من خدایم را لابلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت : ایمان، پیش از واقعه به كار می آید



ادامه مطلب ...


شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 ::  نويسنده : علیرضا

 

اخیراً در فرودگاه گفتگوى لحظات آخر بین مادر و دخترى را شنیدم
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودى کنترل امنیتى همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: «دوستت دارم و آرزوى کافى براى تو می‌کنم.» دختر جواب داد: «مامان زندگى ما با هم بیشتر از کافى هم بوده است. محبت تو همه آن چیزى بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوى کافى براى تو می‌کنم.»
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجره‌اى که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می‌توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولى خودش با این سوال این کار را کرد: «تا حالا با کسى خداحافظى کردید که می‌دانید براى آخرین بار است که او را می‌بینید؟» جواب دادم: «بله کردم. منو ببخشید که فضولى می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟»
او جواب داد: «من پیر و سالخورده هستم او در جاى خیلى دور زندگى می‌کنه. من چالش‌هاى زیادى را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدى او براى مراسم دفن من خواهد بود.»
«وقتى داشتید خداحافظى می‌کردید شنیدم که گفتید «آرزوى کافى را براى تو می‌کنم.» می‌توانم بپرسم یعنى چه؟»
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: «این آرزویی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن.» او مکثى کرد و در حالى که سعى می‌کرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشترى زد و گفت: «وقتى که ما می‌گفتیم «آرزوى کافى براى تو می‌کنم.» ما می‌خواستیم که هر کدام زندگی‌اى پر از خوبى به اندازه کافى داشته باشیم.» سپس روى خود را به طرف من کرد و این عبارتها را عنوان کرد:
«آرزوى خورشید کافى براى تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به این که روز چقدر تیره است.
آرزوى باران کافى براى تو می‌کنم که زیبایى بیشترى به روز آفتابیت بدهد.
آرزوى شادى کافى براى تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدى نگاه دارد.
آرزوى رنج کافى براى تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترین‌ها تبدیل شوند.
آرزوى بدست آوردن کافى براى تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهى راضى باشى.
آرزوى از دست دادن کافى براى تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه دارى شکرگزار باشى.
آرزوى سلام‌هاى کافى براى تو می‌کنم که بتوانى خداحافظى آخرین راحتترى داشته باشى.» بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت.
می‌گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستى را پیدا کنید، یکساعت طول می‌کشد تا از او قدردانى کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید.
از زندگى لذت ببرید!
تقدیم به تو...دوست عزیزم
آرزوى کافى برایت می‌کنم...



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 ::  نويسنده : علیرضا

خدایا پس چرا من زن ندارم؟

زنی زیبا و سیمین تن ندارم؟

دوتا زن دارد این همسایه ما

همان یک دانه را هم من ندارم

آژانس ملکی امشب گفت به من:

مجرد, بهر تو مسکن ندارم

چه خاکی بر سرم باید بریزم؟

من بیچاره آخر زن ندارم

خداوندا تو ستارالعیوبی

وبر این نکته سوءظن ندارم

شدم خسته دگر از حرف مردم

تو میدانی دل از آهن ندارم

تجرد ظاهرا”عیب بزرگی است

من عیب دیگری اصلا”ندارم

خودم میدانم این”اصلا” غلط بود

در اینجا قافیه لیکن ندارم

تو عیبم را بپوش و هدیه ای ده

خبر داری نیکول کیدمن ندارم؟

اگر او را فرستی دیگر از تو

گلایه قد یک ارزن ندارم



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 23:20 ::  نويسنده : علیرضا

 

اینشتین مى‌گفت: «آنچه در مغزتان مى‌گذرد، جهانتان را مى‌آفریند.»
استفان کاوى (از سرشناس‌ترین چهره‌هاى علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف اینشتین است که مى‌گوید: «اگر مى‌خواهید در زندگى و روابط شخصى‌تان تغییرات جزیى به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر دلتان مى‌خواهد قدم‌هاى کوانتومى بردارید و تغییرات اساسى در زندگى‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعى، ملموس‌تر مى‌کند: «صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزى گرم بود و در مجموع فضایى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذیر برقرار بود تا این که مرد میانسالى با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغییر کرد
اینشتین مى‌گفت: «آنچه در مغزتان مى‌گذرد، جهانتان را مى‌آفریند.»
استفان کاوى (از سرشناس‌ترین چهره‌هاى علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف اینشتین است که مى‌گوید: «اگر مى‌خواهید در زندگى و روابط شخصى‌تان تغییرات جزیى به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر دلتان مى‌خواهد قدم‌هاى کوانتومى بردارید و تغییرات اساسى در زندگى‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعى، ملموس‌تر مى‌کند: «صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزى گرم بود و در مجموع فضایى سرشار از آرامش و سکوتى دلپذیر برقرار بود تا این که مرد میانسالى با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاى اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب مى‌کردند. یکى از بچه‌ها با صداى بلند گریه مى‌کرد و یکى دیگر روزنامه را از دست این و آن مى‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توى اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلى جلویى من نشسته بود، اصلاً به روى خودش نمى‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاى محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار مى‌دهند. شما نمى‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقى دارد مى‌افتد، کمى خودش را روى صندلى جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانى برمى‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمى‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمى‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوى بلافاصله پس از نقل این خاطره مى‌پرسد: « صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتى نمى‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلى به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه مى‌دهد که: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمى‌دانستم. آیا کمکى از دست من ساخته است؟ و....» اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور مى‌تواند تا این اندازه بى‌ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب مى‌خواستم که هر کمکى از دستم ساخته است انجام بدهم.
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت، همه چیز ناگهان عوض مى‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌اى این است که به شیشه‌هاى عینکى که به چشم داریم بنگریم. شاید هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتى را از دیدگاه تازه‌اى ببینیم و تفسیر کنیم. آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم مى‌دهد.
دکتر کاوى با این صحبتش آدم را به یاد بیت زیباى مولانا مى‌اندازد که:
«پیش چشمت داشتى شیشه‌ى کبود             لاجرم عالم کبودت مى‌نمود»



درباره وبلاگ


ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم، سخت ها را میخواهیم. غافل ازینکه خوبها آسان می آیند، بی رنگ می مانند و بی صدا
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان طنز و آدرس raining18.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 74
بازدید کل : 5538
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1