اقیانوس غم
ما هر روز به روز هستیم-ایمان داشته باشید
 
 
دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:58 ::  نويسنده : علیرضا

یک روز آفتابى، خرگوشى خارج از لانه خود با جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد
روباه: خرگوش دارى چيکار می‌کنی؟
خرگوش: دارم پايان‌نامه می‌نويسم
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان‌نامت چى هست؟
خرگوش: من در مورد اين‌که يک خرگوش چطور می‌تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب می‌نويسم
روباه: احمقانه است، هر کسى می‌دونه که خرگوش‌ها، روباه نمی‌خورند
خرگوش: مطمئن باش که می‌تونند، من می‌تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و
بعد از مدتى خرگوش به تنهايى از لانه خارج شد و به نوشتن خود ادامه داد
در همين حال، گرگى از آنجا رد می‌شد
گرگ: خرگوش اين چيه‌دارى می‌نويسی؟
خرگوش: من دارم روى پايان‌نامم که يک خرگوش چطور می‌تونه يک گرگ رو بخوره، کار می‌کنم
گرگ: تو که تصميم ندارى اين مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله‌اى نيست، می‌خواهى بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند
خرگوش پس از مدتى به تنهايى برگشت و به کار خود ادامه داد
حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان‌هاى روباه
و در گوشه‌اى ديگر موها و استخوان‌هاى گرگ ريخته بود
در گوشه ديگر لانه، شير قوى هيکلى در حال تميز کردن دهان خود بود

نتيجه‌گيرى
هيچ مهم نيست که موضوع پايان‌نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخورى در
مورد پايان‌نامه‌تان داشته باشيد
آن چيزى که مهم است اين است که استاد راهنماى شما کيست؟


دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:55 ::  نويسنده : علیرضا

صبح يک روز زمستان، زن و شوهرى در هنگام خوردن صبحانه به اخبار راديو گوش می‌کردند. گوينده اعلام کرد: «امروز انتظار می‌رود ٢٠ تا ٢٥ سانتی‌متر برف ببارد. همه ماشين‌هايشان را در سمت راست کوچه‌ها پارک کنند تا راه براى حرکت ماشين‌هاى برف روبى باز باشد.»
مرد فوراً از خانه خارج شد و ماشينش را در سمت راست کوچه پارک کرد.
يک هفته بعد، دوباره به هنگام خوردن صبحانه، گوينده راديو اعلام کرد: «امروز انتظار می‌رود ٢٥ تا ٣٠ سانتی‌متر برف ببارد. همه ماشين‌هايشان را در سمت چپ کوچه‌ها پارک کنند تا راه براى حرکت ماشين‌هاى برف‌روبى باز باشد.»
مرد دوباره فوراً از خانه خارج شد و اين بار ماشينش را در سمت چپ کوچه پارک کرد.
يک هفته بعد، دوباره به هنگام خوردن صبحانه، گوينده راديو اعلام کرد: «امروز انتظار می‌رود ٣٠ تا ٣٥ سانتی‌متر برف ببارد. همه ماشين‌هايشان رادر سمت ... » ناگهان برق قطع شد. مرد وظيفه‌شناس خيلى ناراحت شد. با نگاهى نگران رو به همسرش کرد و پرسيد: «نمی‌دانم چکار بايد بکنم. به نظر تو کدام طرف کوچه بايد پارک کنم تا راه براى حرکت ماشين‌هاى برف روبى باز باشد؟»
همسرش در حالى که نشان می‌داد او را کاملاً درک می‌کند گفت: «عزيزم چرا اين دفعه نمی‌گذارى ماشينت توى پارکينگ خونه‌مون بمونه؟



دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:53 ::  نويسنده : علیرضا
در زمان‌هاى بسيار قديم، وقتى هنوز پاى بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت‌ها و تباهى‌ها دور هم جمع شدند، خسته‌تر و کسل‌تر از هميشه.
ناگهان ذکاوت ايستاد و گفت: بياييد با هم يک بازى کنيم، مثلاً قايم موشک ...
همه از اين پيشنهاد خوشحال شدند و ديوانگى فوراً داد زد: من چشم مى‌گذارم.
و از آنجايى که هيچکس نمى‌خواست دنبال ديوانگى بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آن‌ها بگردد.
ديوانگى جلوى درختى رفت و چشم‌هايش را بست و شروع کرد به شمردن: يک ... دو ... سه ...
همه رفتند تا قايم شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد
خيانت داخل انبوهى از زباله‌ها پنهان شد


ادامه مطلب ...


دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:52 ::  نويسنده : علیرضا

سم من غرور است. من سر تو کلاه مى‌گذارم.
من تو را از مقصدى که خدا برايت قرار داده گمراه مى‌کنم ...
زيرا تو بايد به راه خودت بروى.

من تو را از اين که از زندگى خود رضايت خاطر داشته باشى باز مى‌دارم ...
زيرا تو استحقاق بيشترى در زندگى دارى.
من تو را از اين که آرامش درونى داشته باشى باز مى‌دارم ...
زيرا آنقدر وجود تو را تسخير کرده‌ام که هرگز نمى‌توانى ديگران را ببخشى.
من تو را از پارسايى و پرهيزکارى باز مى‌دارم ...
زيرا تو از پذيرش خطاهايت سر باز مى‌زنى.
من تو را در ديدن واقعيت‌ها گمراه مى‌کنم ...
زيرا تو به جاى آن که از پنجره به بيرون نگاه کنى بيشتر در آينه نگاه مى‌کنى.
من تو را از داشتن دوستان واقعى محروم مى‌کنم ...
زيرا هيچکس خودِ واقعى تو را نخواهد شناخت.
من تو را از داشتن عشق حقيقى محروم مى‌کنم ...
زيرا عشق حقيقى نيازمند فداکارى و از خود گذشتگى است.
من تو را از شکر کردن به درگاه خدا باز مى‌دارم ...
زيرا تو را متقاعد مى‌کنم که بايد همه چيز را در خودت جستجو کنى.
اسم من غرور است. من سر تو کلاه مى‌گذارم.
تو مرا دوست دارى ...
زيرا فکر مى‌کنى که من هميشه مراقب تو هستم.
امّا اين‌ها واقعيت ندارد.

من در صدد هستم که تو را گمراه کنم و از تو آدم نادانى بسازم.
خدا چيزهاى بسيارى را در اين دنيا براى تو قرار داده است، من هم قبول دارم، ولى نگران نباش...
اگر به من اعتماد داشته باشى و به من بچسبى
هرگز نخواهى فهميد



دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:50 ::  نويسنده : علیرضا

در يک باشگاه بدنسازى پس از اضافه کردن ٥ کيلوگرم به رکورد قبلى ورزشکارى از وى خواستند که رکورد جديدى براى خود ثبت کند. اما او موفق به اين کار نشد. سپس از او خواستند وزنه‌اى که ٥ کيلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. اين دفعه او به‌راحتى وزنه را بلند کرد. اين مسئله براى ورزشکار جوان و دوستانش امرى کاملاً طبيعى به نظر مى‌رسيد اما براى طراحان اين آزمايش، جالب و هيجان‌انگيز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه‌اى که در واقع ٥ کيلوگرم از رکوردش کمتر بود بر نيامده بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به ميزان ٥ کيلوگرم شده بود. او در حالى و با اين «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن مى‌دانست.

 
هر فردى خود را ارزيابى مى‌کند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمى‌توانيد بيش از آن چيزى بشويد که باور داريد «هستيد». اما بيش از آنچه باور داريد «مى‌توانيد» انجام دهيد.


دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:45 ::  نويسنده : علیرضا

 

 
• سه جمله براى دستيابى به موفقيت:   ١) بيشتر از ديگران بدان   ٢) بيشتر از ديگران کار کن   ٣) کمتر از ديگران توقع داشته باش                                               ويليام شکسپير
• اگر برنده شوى نياز ندارى که توضيح بدهى ...   امّا اگر بازنده شوى بهتر است آنجا نباشى تا مجبور شوى توضيح آدولف هيتلر
• خودت را با هيچکس در اين دنيا مقايسه نکن.    اگر اينکار را بکنى، به خودت توهين کرده‌اى                                                             آلن استرايک
• اگر ما نتوانيم کسى که مى‌بينيمش را دوست داشته باشيم    چگونه مى‌توانيم خدا را که نمى‌توانيم ببينيمش دوست داشته باشيم؟ مادر ترزا
 
• اگر روزى فرا رسيد که هيچ مشکلى براى حل کردن نداشتى   بدان که در مسير اشتباهى حرکت کرده‌اى                                                                               سوامى ويوکاناندا
حسابى


ادامه مطلب ...


دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : علیرضا

دانشجويى که سال آخر دانشکده خود را مى‌گذراند به خاطر پروژه‌اى که انجام داده بود جايزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ٥٠ نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر کنترل سخت و يا حذف ماده شيميايى «دى‌هيدروژن مونوکسيد» توسط دولت را امضا کنند و براى اين خواست خود دلايل زير را عنوان کرده بود:

١- مقدار زياد آن باعث عرق کردن زياد و استفراغ مى‌شود.
٢- يک عنصر اصلى باران اسيدى است.
٣- وقتى به حالت گاز در مى‌آيد بسيار سوزاننده است.
٤- استنشاق تصادفى آن باعث مرگ فرد مى‌شود.
٥- باعث فرسايش اجسام مى‌شود.
٦- روى ترمز اتومبيل‌ها اثر منفى مى‌گذارد.
٧- حتى در تومورهاى سرطانى يافت شده است.
از پنجاه نفر فوق ٤٣ نفر دادخواست را امضا کردند. ٦ نفر به طور کلى علاقه‌اى نشان ندادند و اما فقط يک نفر مى‌دانست که ماده شيميايى «دى‌هيدروژن مونوکسيد» در واقع همان آب است!

عنوان پروژه دانشجويى فوق «ما چقدر زود باور هستيم» بود



جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, :: 18:26 ::  نويسنده : علیرضا

 

قصاب با ديدن سگى که به طرف مغازه‌اش نزديک مى‌شد حرکتى کرد که دورش کند اما کاغذى را در دهان سگ ديد. کاغذ را گرفت. روى کاغذ نوشته بود « لطفا ۱۲ سوسيس و يک ران گوشت بدين». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه‌اى گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کيسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفى وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و به‌دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خط‌کشى رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهى به تابلو حرکت اتوبوس‌ها کرد و ايستاد. قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوى اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ايستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدى آمد دوباره شماره آن را بررسی کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالى که دهانش از حيرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خيابان سگ روى پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانه‌اى رسيد. گوشت را روى پله گذاشت و کمى عقب رفت و خودش را به در کوبيد. اين کار را بازم تکرار کرد اما کسى در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روى ديوارى باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت.
مردى در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد: چه کار مى‌کنى ديوانه؟ اين سگ يک نابغه است. اين باهوش‌ترين سگى هست که من تا به‌حال ديده‌ام.
مرد نگاهى به قصاب کرد و گقت: تو به اين ميگى باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مى‌کنه!

نتيجه اخلاقى
اول اين که مردم هرگز از چيزهايى که دارند راضى نخواهند بود.
و دوم اين که چيزى که شما آن را بى‌ارزش مى‌دانيد به طور قطع براى کسانى ديگر ارزشمند و غنيمت است.
سوم اين که بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است.
پس سعى کنيم ارزش واقعى هر چيزى را درک کنيم و مهم‌تر اين که قدر داشته‌هايمان را بدانيم.



جمعه 24 شهريور 1391برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : علیرضا

پادشاهى که بر يک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دليلش راj نيز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنيد. به دنبال صدا رفت و به يک آشپز کاخ رسيد که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشيد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: «چرا اينقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصيرى تهيه کرده‌ايم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضى و خوشحال هستم ... »
پس از شنيدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد. نخست وزير به پادشاه گفت: «قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسيد: «گروه ٩٩ چيست؟»
نخست وزير جواب داد: «اگر مى‌خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست، اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودى خواهيد فهميد که گروه ٩٩ چيست؟»
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى ميز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست! فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حياط را زير و رو کرد، اما خسته و کوفته و نااميد بازگشت.
آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلا ديگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند.
تا دير وقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بيدار نکرده‌اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا اين کيسه چنين بلايى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.
نخست وزير جواب داد: «قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنين افرادى هستند. آنان زياد دارند اما راضى نيستند. تا آخرين حد توان کار مى‌کنند تا بيشتر به دست آورند. آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «يکصد» سکه را از آن خود کنند! اين علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد. آن‌ها به همين دليل شادى و رضايت را از دست مى‌دهند



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 23:0 ::  نويسنده : علیرضا

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ


ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم، سخت ها را میخواهیم. غافل ازینکه خوبها آسان می آیند، بی رنگ می مانند و بی صدا
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان طنز و آدرس raining18.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 63
بازدید ماه : 116
بازدید کل : 5450
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1